من یک نابینا هستم.
بعداز ظهر بود،حوالی ساعت 5
باید میرفتم سمت غرب تهران
عصا و عینک دودیم رو برداشتم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم
تو مسیر چند پسر رو دیدم که دنبال یک دختر افتاده بودن و با متلک و خوشمزگی هاشون داشتن اونو اذیت میکردن!
دختر سعی میکرد راه رفتنش رو تندتر کنه اما اون پسرها ولکن نبودن!
دخترک مظلوم به نظر میرسید
و شاید این مظلومیت باعث میشد بیشتر اذیتش کنن
از کنارشون رد شدم و توجهی به این اتفاق نکردم
"چون من یک نابینا هستم"
بعد از پایین رفتن از پله های مترو چند دقیقه ای منتظر موندم تا مترو رسید
مثل همیشه شلوغی بیش از حد.
به زحمت سوار شدم و خودمو به گوشه ای رسوندم
خانوم جوانی به همراه دختربچه کوچکش هم سوار شد!
اولین ایستگاه رو که رد کردیم متوجه شدم یک پسر جوون داره دستشو به اندام اون زن میکشه!اون خانوم هم از ترس آبروش ساکت بود!پسر که سکوت زن رو دید جرأتش بیشتر شد وکاملا به اون چسبید!زن بیچاره ساکت و بدون حرکت ایستاده بود!
متوجه شدم اون خانوم میخواد جاش رو تغییر بده اما شلوغی مترو مانع این کار شده بود!
چند بار با دستش گوشه چشمش رو پاک کرد
فکر کنم داشت اشک چشمشو پاک میکرد.
من ساکت یک گوشه ایستادم و چیزی نگفتم...
"چون من یک نابینا هستم"
بعد از پیاده شدن از مترو و بالارفتن از پله ها سوار تاکسی شدم تا الباقی راه رو طی کنم!درکنار من یک مرد حدود پنجاه ساله نشسته بود و در کنارش دختری جوان!
موبایلم زنگ خورد و منم مشغول حرف زدن با گوشیم شدم!
یه لحظه متوجه شدم که اون آقا داره خودشو به دختر کناریش نزدیک میکنه!دخترخانوم سعی میکرد خودشو جمع کنه اما مگه یک تاکسی چقدر جا برای قایم شدن داره!
دختر جوان از راننده تاکسی خواست که ماشین رو نگه داره
مطمئن بودم به مسیرش نرسیده و فقط به خاطر آزار اون مرد مجبور شده زودتر پیاده بشه
سعی کردم به روی خودم نیارم.
"چون من یک نابینا هستم"